حضرت آیت الله محمد یزدی رئیس شورای عالی جامعه مدرسین حوزه علمیه قم در نهمین جلسه درس خارج فقه خود که در فضای مجازی برگزار شد، مباحثی را درباره مناجات شریفه شعبانیه به این شرح مطرح کردند:
بسم الله الرحمن الرحیم
جلسه نهم
(خطبه)
مناجاتکننده در این مناجات بسیار لطیف و ظریف اعتقادات توحیدی و اعتقادات معادی را مطرح میکند، بعد التجا به ذات باری و درخواست دارد که از تقصیرات من درگذر و مرا در ردیف بندگان خودت قرار بده؛ با عجز و لابه و جملات بسیار خوبی که معمولاً در دعاها کمتر با این ظرافت درخواست عفو و بخشش میشود و با این قبیل تعابیر انجام میگیرد. تا میرسد به این جمله که «خدای من، مرا از آنان قرار مده که از آنان رو گرداندهای و به خاطر سهو و خطا آنان را محجوب کردهای». معمولاً میگوید «خدای من»، نمیگوید «خدایا». خدای من، رابطه من با خودت، رابطه بنده و خالق، حفظ بشود، هرچند من گنهکار هستم. عجز و لابه زیادی دارد تا میگوید «مرا محجوب نکن». این خیلی ظریف است؛ میگوید مرا از آنان قرار مده که از آنان رو گرداندهای و به خاطر سهو و خطا محجوبشان قرار دادهای. محجوب یعنی سر راهش حجاب و مانع گذاشتی که نتواند با تو ارتباط برقرار کند؛ مرا چنان قرار نده. این تعابیر را میآورد تا میرسد به این جمله حساس که یک بحث بسیار ظریف و دقیق را در دو یا سه جمله متصل به هم مطرح کرده است.
«الهی هب لی کمال الانقطاع الیک» این یک جمله کامل است؛ یعنی خدایا به من این حالت را ببخش که منقطع بشوم از غیر تو به تو. نه تنها منقطع بشوم، بلکه کمال انقطاع باشد. قبلاً گفتیم که انقطاع به ذات باری به معنای برطرف کردن موانعی است که حاجب میشود بین انسان و خدا و موجب میشود انسان خدا را فراموش کند؛ یعنی سرگرمی به مسائل مادی و مالی و دنیا و هوای نفس وزرق و برقهای زندگی موجب میشود که توجه انسان از خدا برداشته بشود. وقتی انسان همواره متوجه تکالیف و وظایف الهی باشد ــ مثلا در روز پنج نوبت نماز میخواند و با خدا گفتوگو میکند ــ آهسته آهسته این توجهات دل انسان را با او مرتبط و از غیر او جدا میکند. انقطاع از غیر خدا به خدا به این معنا نیست که انسان گوشهگیر شود و در یک معبد و مسجد و مثلاً در خانقاه یا در صحرا و بیابان و در یک گوشه صومعهای بگیرد برای خودش، بلکه به تعبیر امیرالمؤمنین (ع)، در مردم باش ولی با مردم مباش: «کن فیهم ولاتکن معهم». این تعبیر نهجالبلاغه به معنای این نیست که در مردم باش و با مردم مباش، بلکه یعنی وظایف شرعیات را انجام بده، خرید و فروشت را انجام بده، رفت و آمدت، کسب و کارت، عبادت و دعایت، همه کارهایت مطابق موازین شرعی باشد و هر لحظه توجه داشته باش که تکلیف شرعیات چیست و خدا از تو چه میخواهد. اگر انسان توجه داشته باشد که خدا چه میخواهد و کاری که انجام میدهد با خواست الهی تطبیق میکند یا نه، آهسته آهسته موانع و حجابها کنار میرود و انسان همواره خدا را میبیند، گرچه نماز و دعا و مناجاتش به جای خود است، خرید و فروش میکند و در بازار راه میرود؛ در حقیقت «یمشی فی السوق و یأکل الطعام». ما یاکل و یمشی الناس الا اینکه در اکل و شربش مراقب دستورات الهی است؛ حرام نباشد، حلال باشد، به اندازه بخورد، پرخوری و کمخوری نکند، مال مردم نباشد. همیشه، حتی در سادهترین پاسخگویی به هوای نفس و به غرایز جنسی، آداب و رسوم الهی در نظرش جلوه میکند و میرسد به جایی که آهسته آهسته رابطهاش با موانع و چیزهایی که آدم را از خدا غافل میکنند، قطع میشود و در عین اینکه در دل جامعه و اجتماع زندگی میکند، رابطهاش با خدا است.
این انقطاع الی الله به معنای برطرف کردن موانع ذکر الله و یاد الهی است، نه به معنای کنارهگیری از زندگی. به عبارت دیگر، ترک محرمات و انجام واجبات و بهتدریج انجام مستحبات انسان را به طرف انقطاع الی الله تعالی میکشاند. حالا این انقطاع الی الله درجاتی دارد. انسانهایی هستند که واقعاً در گفتوگوی خودشان در همه زندگیشان موانع دید الهی را کنار میزنند و در عین اینکه زمین و آسمان و صحرا و دریا و کوه و دشت را میبینند، خدا را میبینند، در عین اینکه انسانها و غذا و خوراک و لباس و مسکن و مرکب را میبینند، خدا را میبینند. سر سفرهای بودم و کسی لقمهای به من تعارف کرد. گفتم: «جور شما را من بکشم؟»، به معنای برداشتن عرف و عادی. آن مرد خدا مرا تنبیه کرد و فرمود: «من جوری به کسی ندارم. من حق (عدل) را همه جا حاضر میبینم. من میگویم این غذایی که هست هم شما و هم ما هر دو باید استفاده بکنیم». من خیلی تعجب کردم که سر سفره و غذا و مهمانی کلمه جور و عدل را که من به کار گرفته بودم و از مفهوم و معنایش غفلت داشتم، بلافاصله این آقا مرا متوجه کرد و گفت: «من جوری ندارم که بخواهم بر شما تحمیل کنم و عادلانه است که شما هم مثل من از این غذا استفاده کنید؛ این عدل است، نه جور». بنابراین تعارفی که این آقا کرده بود و این مطلب را گفته بود، یعنی مراقب باش. ببینید توجه یک انسان به خدا میتواند چقدر باشد که بر سر سفره و با دیدن غذاهای رنگارنگ، آن هم مهمان بودن، در صحنه غافل کننده از خدا و در حال پاسخگویی به شهوات یا مشتهیات نفسی، که حتی واجب و لازم هم هست، نیز متوجه به خدا است. او یکی از مردان خدا بود و تا چندی پیش هم حیات داشت و پیشگوییهایی هم کمابیش گاهی از او نقل میکنند. اینها مردان منقطع به خدا هستند؛ یعنی آنقدر با خدا ارتباطشان زیاد شده که در عین زندگی متناسب و زندگی معروف مثل بقیه و رفت و آمد و نشست و برخاست با دیگران و در دل جامعه بودن، با خدا هستند. در همه جا با خدا هستند و همه چیز را از خدا میبینند و همه چیز را از خدا میدانند.
معنای فلسفی رابطه وجودی انسان با خدا ــ که وجود انسان و هر موجودی وجودی ظلی و سایهای است، نه وجود عینی و در حقیقت ذات واجب عین الوجود است و سایر موجودات ظل الوجود هستند ــ با وجود این افراد یکی شده است؛ یعنی در همه لحظات زندگی این حقیقت در برابرشان مجسم است که همه چیز سایه الهی، آیت الهی و نشان الهی است. این افراد خودشان را، وجودشان را، حیاتشان را، قدرت صحبت کردنش، قدرت نشست و برخاست و قدرت سخن گفتنشان را، همه را از خدا میبینند. این شد منقطع فی الجمله، حالا کمال الانقطاع یعنی واقعاً در هیچ چیزی خدا را فراموش نمیکند و دائم به خدا توجه دارد و در عین اینکه مشغول انجام تکالیف متعارف یک مسلمان است ــ یعنی صرف نظر از فرایض و ترک محرمات و انجام مستحبات ــ در انجام عادیات هم توجهش به خدا و منقطع از حجب و موانع است.
بنابراین «هب لی کمال الانقطاع» یعنی خدایا این حالت را به من ببخش و این حالت نمیشود مگر با عنایت و بخشش الهی. این دو حالت دارد. یکی در حد وحی و نبوت است. در وحی و نوبت کشش از ناحیه ذات باری است و این خدا است که در جایی که موسی آمده برای زن و بچهاش آتش ببرد، به او میگوید من با تو صحبت میکنم، زن و بچه را کنار بگذار و بدان من خدا هستم و تو را انتخاب کردم. از این به بعد از هیچ کس نباید بترسی، جز از من. از این عصای اژدهاشده هم نترس. کسی که فرستاده من است و من او را انتخاب کردهام نه برای آینده میترسد و نه برای حال و نه از گذشته محزون و غمناک است. حزن و غم برای همیشه کنار میرود و در حقیقت جز رضای الهی چیز دیگری را نمیبیند. این درجه وحی و نبوت است؛ اما یک درجه از نبوت پایینتر انقطاع الی الله و متوجه به خدا بودن به گونهای است که در هر حال خدا را ببیند. تا توفیق الهی و جاذبه رحمانی نباشد این حالت برای انسان غیرممکن است. میخواهم بگویم یک امر تحصیلی و اکتسابی نیست، بلکه یک امر موهوبی و بخشندگی ذات باری است، البته پس از فراهم کردن شایستگی برای اینکه چنین حالتی به انسان بخشیده بشود، وگرنه هر نوری در هر سطح صیقلی انعکاس نخواهد داشت. وقتی موانعی روی یک ماده صیقلی باشد، گرد و خاک گرفته باشد یا حاجب و مانع و پردهای رویش باشد هیچ نوری را انعکاس نمیدهد. یک صفحه سیاه مقداری انعکاس دارد، اما آن انعکاس کما هو حقه را ندارد؛ برای اینکه رنگ سیاهی و ماده سیاه مانعش است.
دل و قلب انسان درست همین حالت را دارد. اگر موانع از قلب و دل انسان کنار برود، زمینهای میشود که قابل تابش نور میشود و هر چه بیشتر به خدا نزدیک بشود، تابش نور بیشتر میشود تا میرسد به جایی که وقتی موسی میگوید: «خدایا میخواهم خودت را ببینم»، میگوید: «من دیدنی نیستم؛ تو توان دیدن یک جبل را، اگر من به آن نظر بکنم، نداری چگونه توان دیدن مرا داری؛ ولی به کوه نگاه کن، اگر بر جای خود قرار گرفت ممکن است بتوانی مرا ببینی». وقتی خداوند به آن کوه توجه کرد و موسی دید کوه با نور شدید و هستی پرفشار متلاشی شد و ذره ذره مثل حباب و مثل پودر پخش شد، به حالت غش افتاد و دیگر نتوانست خودش را جمع کند. وقتی به هوش آمد و متوجه شد عذرخواهی کرد و گفت من هنوز در آن حد نبودم و نیستم که بتوانم تو را ببینم. همین آیه تو را نتوانستم تحمل کنم.
انسان هرچه بیشتر قلبش را از موانع و حجب پاک کند و از رینها و کششهای مادی دور کند و به معنویات نزدیکتر بشود، صیقلیتر میشود. وقتی وارستهای و بنده خدایی مثل آقای نخودکی در مشهد میگوید فردا چنین میشود، این در نظر او چیز مهمی نیست؛ برای اینکه خودش را اینقدر صیقل داده که آینده و گذشته و حال برایش یکسان است. برخی از صفات الهی همین است که آینده و حال مانند لحظه واحده است و راحت میتواند آینده را ببیند. برخی از بندگان پیغمبر نیستند، امام معصوم هم نیستند، ولی تا حدودی میتوانند از فردا و پسفردا چیزهایی بگویند، ولی نمیگویند. نگفتنشان هم به خاطر رعایت صیقلی بودن نفس است. نفس به او میگوید اگر بگویی خودخواهی و خودنمایی کردهای و به خود توجه کردن و قدرت خود را نشان دادن مانع صیقلی شدن قلب است؛ فلذا از بندگان پیشرفته در عبودیت و اخلاص و نورانی بودن قلب و دل نمیشود به راحتی چیزی شنید، مگر آنکه خودشان بگویند. شبیه همان جملهای که عرض کردم سر سفره غذا من جملهای گفتم و بلافاصله ایشان تعابیری کرد که تنبیهکننده و آگاهکننده و توجهدهنده بود.
زندانیان در زندان به یوسف صدیق گفتند: «خواب دیدیم، خوابمان را تعبیر کن؛ تو آدم روشنی هستی». یوسف قبل از اینکه بخواهد تعبیر خواب بکند، میگوید شما از این شهر آمدید، زندانی شدید آدمهای بتپرستی هستید، آدمهایی هستید که خدا را فراموش کردهاید، ولی من از خانوادهای هستم که از طرف خدای واحد برجسته شدند و من خدای واحد را میپرستم: «أأرباب متفرقون خیر ام الله الواحد القهار».[۱] ابتدا شروع میکند به تبلیغ وحدانیت ذات باری. او در زندان این حرفها که چه کردید و چطور شد که زندانی شدید را کنار میگذارد و میگوید قبل از اینکه برای شما غذا بیاورند و مقداری حال شما جا بیاید میخواهم بگویم باید خداپرست باشید. او این حرفها را در جامعهای میزند که بتپرست است؛ جامعهای که خدا را کنار گذاشته. این عنایت و توجهی که حضرت یوسف صدیق در آن حالت به دو نفر زندانی دارد و دین خدا را تبلیغ میکند و از این فرصت استفاده میکند، یک نوع انقطاع الی الله است؛ یعنی توجه به خدا و دین خدا آنقدر زیاد است که در حالتی که معمولاً اول میپرسند «خب چکار کردید شما را به زندان آوردند و جریان چیست؟» اصلا وارد این عوالم نمیشود و نمیگذارد آنها نیز در این عوالم باشند، بلکه آنها را میبرد به عالم خدا و وحدانیت الهی.
پس معلوم میشود هرچه انسان به خدا نزدیکتر بشود، در هر کجا که هست ــ در زندان، هتل، خانه، کوچه، بازار، مغازه یا تجارتخانه ــ وقتی با خدا باشد و به وحدانیت خدا توجه داشته باشد، منقطع الی الله است و مصداق «کن فیهم ولاتکن معهم». بیشتر درباره این جمله نمیخواهم عرض بکنم، میخواهم بگویم اینکه عرض میکند خدایا «هب لی»، یعنی من در حدی نیستم که بتوانم خودم را تا این اندازه صیقلی کنم، بلکه بخشش تو میتواند مرا به این حالت برساند
تا که از جانب معشوق نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
اینکه انسان به کسی محبت پیدا میکند و میکوشد که بتواند به او برسد و با او ارتباط برقرار کند، باید از طرف معشوق هم کششی باشد. کشش از طرف معشوق ایجاد کردن لیاقت و شایستگی میخواهد، مناسبت و متناسب بودن میخواهد. آدمی که از اول تا به آخر زندگیاش اصلاً غیر از پول و ثروت و قدرت و شهرت و اینها نمیشناسد، هیچ وقت نباید توقع داشته باشد که منقطع الی الله باشد یا لقای الهی داشته باشد.
لقای الهی و انقطاع الهی درجاتی است که باید مقداری زمینه را برایشان آماده کرد در حدی که بشود خدا ببخشد. در جمله «هب لی کمال الانقطاع الیک» میگوید خدای من به من عنایت کن که قلب من اینقدر صیقلی بشود که در همه جا با تو باشم، در همه جا به تو توجه داشته باشم، با آنکه مثل بقیه مردم با مردم زندگی میکنم، تو را فراموش نکنم، در متن زندگی تو را فراموش نکنم. همان جملهای که اول عرض کردم که حضرت فرمود: «کن فیهم ولاتکن معهم»؛ در مردم باش، به بازار برو، در کوچه و خیابان نشست و برخاست داشته باش، اما لحظه به لحظه در زندگی با مردم مراقب باش که خداوند توجه دارد یا ندارد. درباره جمله «هب لی کمال الانقطاع الیک» بیشتر از این دیگر نمیتوانم توضیح بدهم.
ـ میتوانیم بگوییم شبیه همان بیانی است که خداوند میفرماید:«رجال لاتلهیهم تجاره ولابیع عن ذکر الله»[۲] یا «الذین هم علی صلاتهم دائمون».[۳] انسان عملاً نمیتواند همیشه در نماز باشد، وقتی تجارت میکند و…
ـ یعنی همیشه با خدا است؛ همیشه ذکر خدا را دارد، ذاکرون و عابدون و تائبون و راکعون و ساجدون. مقصود از اینکه گفته میشود کسانی هستند که همیشه راکعند، همیشه ساجدند و همیشه تائبند، همین است که حالتی دارد که در هر حال خدا برایش جلوه بیشتری دارد تا تجلیات دیگر. این جمله اول که موهبت الهی لازم دارد زمینه را آماده کردن که چنین موهبتی از طرف خدا به انسان داده بشود؛ شذّ و ندر هم به کسانی داده شده است. انبیای الهی جای خودشان را دارند و تاریخ زندگی انبیا حساب جدایی دارد؛ اما بعد از انبیا و ائمه (ع) انسانهای شایسته با پیروی از انبیا و ائمه میتوانند خودشان را به چنین درجاتی برسانند. در بین شاگردان امام صادق (ع) هم بودند افرادی که تا این درجات پیش رفته باشند. امام (ع) بین این شاگردان کاملاً این تفاوتها را ملاحظه میکردند، مثلاً به یکی میگفتند «تو باید بروی در مسجد بنشینی و فتوا بدهی، یعنی در حدی هستی که باید نظرت را به مردم بگویی» و به کسی دیگر هم میگفتند «تو حق فتوا دادن نداری، تو فقط میتوانی نقل بکنی، یک چیزی را از من بگیری و بدهی». هر دو شاگرد امام صادق هستند، هر دو تابع هستند، هر دو شیعه هستند، هر دو در راه خدا هستند؛ اما درجات روشنایی قلب و دلشان تفاوت میکند. یکی به درجهای میرسد که امام معصوم (ع) به او اجازه میدهد نظرش را به مردم اعلام کند و فتوا بدهد که معنایش این است که خداوند از طرف من تو را نگه میدارد و نمیگذارد غیر مرضی او را منعکس کنی. اینجور شذّ و ندر در هر زمانی کسانی اینطور بودند و هستند و خواهند بود. غالباً هم ناپیدا و ناآشنا و ناشناخته هستند و غالباً هم در لباسهای غیرمتعارف یا عادی هستند. اینطور نیست که حالا حتماً باید آیت الله باشد یا یک ملا باشد، بلکه حتما باید آدمیزاد باشد، از جنس آدم و در حقیقت بشر باشد و مورد عنایت الهی باشد که درجه خلیفه اللهی را فی الجمله به او داده باشند؛ هدف اصلی خلقت هم بیشتر این جور آدمها هستند.
به جمله بعد خوب دقت کنید که چقدر ارتباطش نزدیک است. بعد از اینکه میگوید انقطاع کامل به تو داشته باشم، میگوید «انر ابصار قلوبنا»؛ چشم دل مرا نورانی کن، چشم دلهای ما را نورانی کن. اینجا باز خودش را فراموش کرده و در مناجات ــ آنطور که ادب مناجات و دعا میگوید ــ به یاد همه انسانها است. خدای من، چشم دل همه ما را روشن کن، نورانی کن؛ یعنی دل انسان میتواند ببیند. دل انسان چطور میتواند ببیند؟ همانطوری که توضیح دادم وقتی صیقلی شد و انعکاس نور در آن بیشتر شد، معنای انعکاس نور همین است که میتواند تا حدودی هم پیشگویی داشته باشد. البته او نمیگوید ولی گاهی که مقتضی بداند، برای اثبات آیات الهی این کار را میکند.
درباره حضرت بقیهالله (عج) نقل میکنند که یک کسی خیلی دنبال بود که بالاخره بتواند حضرت را آنجایی که ببیند پیدا کند. بالاخره میرود بازار درِ مغازهای که یک کاسب متعارف معمولی خرید و فروش میکرده میبیند آقایی آنجا نشسته و مقداری به طور معمولی و متعارف با هم گفتوگو میکنند. بعد آن آقا غیب میشود و میرود. بعد او از صاحب مغازه میپرسد که «ایشان که بودند؛ جملاتی که میگفتند خیلی با بقیه فرق میکرد». صاحب مغازه میگوید: «او یکی از بندگان صالح خدا است؛ گاهی میآید اینجا احوال مرا میپرسد». بسیاری تعبیر میکنند که او وجود مقدس حضرت بقیهالله بوده است که گاهی پیش برخی از شیعیان شایسته میآیند. آن شیعه شایستهای که حضرت به دیدنش میروند، حتماً لازم نیست ملا باشد، حتماً لازم نیست اصطلاحات فنی و علمی را بداند، فقط لازم است دل بینا داشته باشد و چشم دلش ببیند؛ بنابراین بعد از انقطاع الی الله میگوید چشم دل ما را روشن کن، یعنی این چشم ما بسته نباشد تا ببینیم. چشم ما چه چیزی را میخواهد ببیند؟ چشم دل چه چیزی را میخواهد ببیند؟ خدایا بعد از اینکه منقطع به تو شدم و همه چیز کنار رفت و فقط تو را دیدم، چشم دلم را باز کن. ما بندگان تو هستیم، چشمهای دلمان را باز کن تا خلفای تو بشویم. تو مارا خلق کردی تا بنده درجه اول تو باشیم؛ پس انر ابصار قلوبنا.
بنابراین «انر ابصار قلوبنا» با «هب لی کمال الانقطاع الیک» تناسب کامل دارد، کمال ارتباط وجود دارد؛ یعنی بعد از اینکه انقطاع را میخواهد، روشن شدن چشم دل را میخواهد، نه چشم سر را. نمیگوید چشم ما بینا باشد. «لهم قلوب لایفقهون بها»؛[۴] علم دارد ولی نمیفهمد. بسیاری از انسانها این حالت را دارند. اکثر ما اینطور هستیم که دل داریم، چشم دل هم داریم، ولی چشم دل ما باز و روشن نیست و آنچه باید ببینیم را نمیبینیم. کسانی نیز هستند که چشم دلشان چنان روشن میشود که آنچه نادیدنی است آن بینند. آن عارف بزرگ هم میگوید برسی به آنجا که آنچه نادیدنی است آن بینی. یعنی چه؟ وقتی موسی گفت میخواهم خدا را ببینم به او گفتند این حرفها را نزن، خدا دیدنی نیست، فضولی هم نکن. تو توان نداری تجلی الهی بر کوه را ببینی. تو مخلوقی، یک آدمی و ظرفیتت آن اندازه نیست. حالا میخواهی توان داشته باشی که آنچه نادیدنی است را ببینی.
خیلی چیزها نادیدنی است؛ اما دل انسان میتواند ببیند، مثلاً انسانها میتوانند روح انسان و فرشتگان و بسیاری از موجودات مقرب درگاه الهی را بینند. پیغمبر خدا (ص) در سفر معراجشان به جایی رسیدند و کسانی و صحنههایی را با همین چشم ظاهری دیدند و درباره آنها سؤال کردند، در حالی که مثل جبرئیل نمیتوانست تا آنجا برود؛ یعنی پیامبر خدا تا آنجا کشیده شد. انسان هم فیالجمله میتواند تا جایی پیش برود که برخی از نادیدنیها را ببیند.
فرشته و فرشتگان خدا دیدنی هستند؛ چون موجودند، چون هستند، چون خدا آنها را خلق کرده است و آنان لایعصون عما یأمرهم الله تعالی و یعملون بما یؤمرون و ینتهون عما ینهون عنه. بعضی از موجودات الهی هستند که اسمشان را میگذاریم فرشتگان و مجردات. ارتباط برقرار کردن با مجردات همین مسئله چشم دل است که میتواند برخی از مجردات را ببیند؛ چون مجردات از عالم امرند و مادیات از عالم خلق و خداوند متعال له الخلق والامر. خلق یعنی موجودات مادی و امر یعنی موجودات غیرمادی. موجودات غیرمادی را نمیشود دید، ولی کسانی میتوانند ببینند. امیرالمؤمنین (ع) جبرئیل را دیدند. امیرالمؤمنین که پیامبر نبودند، امیرالمومنین که آنجا امام نبودند. امیرالمؤمنین یکی از شاگردان پیامبر خدا بودند، یکی از مسلمانانی بودند که در خانه پیامبر بزرگ شده بودند، ولی حضرت به ایشان فرمودند: «تسمع ما اسمع و تری ما أری». ظاهراً در مسئله اذان است که علی (ع) فرمود، من کلمات را میشنیدم و به پیامبر عرض کردم این چیست؟ این حرفها چیست؟ فرمود: «گوش کن بشنو و بعد صدا کن بلال را و اینها را یادش بده که برود برای مردم اذان بگوید، این جملات را بگوید و این جملات از طرف خدا آمده است». علی (ع) غیر از شنیدن صدای فرشتهای که اذان را آورده بود به پیامبر خدا بگوید، فرشته را هم دیدند. با چه چیز دیدند؟ با چشم دل دیدند، نه با چشم سر؛ یعنی چشم دلشان آنقدر روشن و باز بود که میتوانستند موجودات عالم امر را ببینند. آدمهایی که در صیقل دادن قلوبشان پیش رفتهاند در حدی هستند که بسیاری از موجودات عالم امر را میتوانند ببینند.
بنابراین این مناجاتکننده درخواست واقعا بلندی کرده است؛ خیلی خواسته پرارزش و برتری دارد. میگوید اولاً انقطاع کامل را به من ببخش و ثانیاً چشم دلم را روشن کن تا بتوانم ببینم. چشم دلم چقدر روشن بشود؟ «انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک حتی تخرق ابصار القلوب حجب النور». این دیگر خیلی سنگینتر است. وقتی میگوید چشم دلم روشن بشود و بتوانم آنچه نادیدنی است را ببینم، یعنی دیدگان دل حجب نور ــ موانعی که نمیگذارند نادیدنیها را ببینم ــ را بدرند. آن موانع دیگر موانع مادی نیستند؛ چون فرض این است که منقطع به خدا شدم، چشم دلم روشن و نورانی شده و عالم نادیدنیها را میبینم. در عالم نادیدنیها هم موانعی وجود دارد که نمیگذارد انسان بالاتر برود. انسان میتواند تا قبل از درجه نبوت و وحی پیش برود؛ یعنی نمیشود گفت نبی است، ولی کمتر از نبی هم نمیتواند باشد. ما حکمایی داشتهایم که در حکمت آنقدر جلو رفتهاند که تا قبل نبوت رسیدند: «من یؤت الحکمه فقد اوتی خیراً کثیراً»؛[۵] مثلاً سلیمان ظاهراً نبی نبوده، ولی در حد نبوت رشد داشته است.
ـ فرمودید حضرت سلیمان پیامبر نبوده، حکیم بوده؛ ظاهراً حضرت لقمان را میخواستید بگویید.
ـ بله؛ لقمان حکیم. اشتباه بوده، درست کنید. حکیم بزرگواری در حد نبوت که بعضی خیال میکنند نبوت هم داشته است. نبوت نداشته، ولی حکیمی الهی بوده، انسانی بوده که در راه اطاعت خدا در زمان خودش شریعت مورد رضای خدا را متوجه شده بوده، چشم دلش باز شده بوده و تا آن حد پیش رفته بوده است.
«انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک حتی تخرق ابصار القلوب حجب النور» یعنی چشم دل بتواند موانعی که از عالم معنا است را هم کنار بگذارد و آن پردههای نورانی را پاره کند؛ پردههایی که نمیگذارند نادیدنیهای بیشتری ببینم را هم بدرد.
«فتصلَ الی معدن العظمه»؛ اگر واقعاً انسان تا این درجه جلو برود که بتواند موانع معنوی را هم بردارد مثل قطرهای است که با دریا یکی بشود. قطره دریا است و دریا قطره؛ هیچ تفاوتی با هم نمیکنند. انسان خدا است و خدا انسان است، بدون هیچ تفاوتی. یک انسان کار خداگونه میکند؛ البته مثلاً حضرت عیسی واقعاً یک بنده خدا بود، یک مخلوق خدا بود، الان هم به تصریح قرآن هست و وجود دارد: «ماقتلوه و ماصلبوه» و «بل رفعه الله الیه»؛[۶] خدا او را به طرف خودش برده است. یعنی زمانی به خدا میگوید: «خدایا مثلاً میخواهم به این درجه برسم که بتوانم کارهای مخصوص تو را انجام بدهم». مگر شک داری؟ مگر تردید داری؟ خدا هم اینقدر به او قدرت میدهد که از گِل پرنده درست کند و بگوید بشود یک گنجشک یا یک کبوتر و بلافاصله گنجشک یا کبوتر شود با اجازه خدا: «باذن الله تعالی». همچنین زنده کردن مرده و برگرداندن حیات کار سادهای نیست؛ حیات از امور معنوی است. حیات همان نادیدنیهایی است که همه کس نمیتوانند ببینند. حیات و قدرت و علم از صفات الهیاند و به همه کس داده نمیشوند.
آن کسی که در شناخت ذات باری، توحیدش و ایمانش به وحدت الهی در ذات و در صفات به اینجاها برسد که بتواند کار خدایی انجام بدهد، یعنی توانسته خدا را با تمام صفات ذات ببیند. ما حداکثر با صفات فعل میبینیم؛ رازق است، خالق است، رئوف است، غافر است، له الاسماء الحسنی و به هر اسمی همیشه میتواند او را خواند. ولی دیگر مثل محیی و ممیت ــ هو الحی الذی لایموت و یحیی و یمیت ــ و این صفات ذات باری را به هر کس نمیتوانند بدهند و نمیدهند، مگر اینکه خداوند بخواهد به کسی بدهد تا در عالم خلقت نمونه و آیت الهی باشد؛ فلذا میبینید عیسای مسیح کارهای نمونهای میکند: «احی الموتی باذن الله و أنبئکم بما تأکلون و ماتدخرون فی بیوتکم». همچنین غیب میگوید، مرده را زنده میکند و کارهای عجیب و غریبی انجام میدهد که هیچ انسانی نمیتواند بکند. این همانی است که یک انسان است، یک مخلوق است، مادر دارد و از شکم مادر به دنیا آمده، در بازار و کوچه رفت و آمد میکرده و مرید داشته است. مریدهای خاص حضرت عیسی، یعنی حواریون،[۷] انسان هستند و عیسی هم انسان است؛ هیچکس نگفته عیسی نعوذ بالله خدا است. خود عیسی هم میگوید: «خدایا من کی گفتم که من خدا هستم؟ اگر این حرف را بزنم جاهل هستم و از جهال حساب میشوم؛ من چنین چیزی نگفتم. من مخلوق و بنده تو هستم. تو مرا خلق کردی و بعد از اینکه مرا پیش خود بردی، خودت رقیب بر من هستی همه چیز مرا میدانی، ظاهر و باطن و حیات و هستی مرا میدانی: «فلما توفیتنی کنت انت الرقیب علیهم و انت علی کل شیء شهید».[۸]
البته عیسی یکی از معجزات نظام آفرینش است که در رحم حضرت مریم (س) به دنیا آمد و در گهواره میتوانست حرف بزند: «ویکلم الناس فی المهد»،[۹] بلکه پیش از آن، وقتی هنوز به دنیا نیامده بود، میتوانست حرف بزند. به مادرش گفت ناراحت نشو، غصه نخور، تحمل داشته باش و خلاصه خدا است که به تو چنین نعمتی را داده است. کنار این درختی که نزدیک است برو، آنجا غذا هست. همه حرفهایی هم که میترسی و خیال میکنی درباره تو میزنند، برطرف میشود و هیچ غصه نخور. قبل از اینکه به دنیا بیاید، با مادرش صحبت میکرد. او یک انسان است و قبل از اینکه به دنیا بیاید صحبت میکرد، به دنیا که آمد صحبت کرد و پیرمرد هم که شد صحبت کرد. این مرحلهای از انسان است؛ این همانی است که تخرق حجب النور، یعنی پردههای معنوی را میدرد و تصل الی معدن الرحمه و متصل میشود به مرکز رحمت الهی و با صفات الهی مرتبط میشود.
چنین درجاتی به کمتر کسی داده میشود یا اصلاً داده نمیشود. خداوند برای نمونه به حضرت عیسی، به رسول اکرم و به ائمه هدی داده است؛ شاید به برخی نیز یک حدی داده بشود. بنابراین مناجاتکننده میگوید: «خدایا، مرا به خودت منقطع بکن، چشم دلم را روشن کن، موانع نورانی را هم بردار تا من به مرکز هستی متصل بشوم. به معدن رحمت متصل بشوم». معدن رحمت یعنی معدن عرش الهی و عرش الهی دیگر عرش ندارد و عبارت است از مرکز قدرت. عرش عبارت از تخت و تاج نیست؛ عرش الهی یک تخت و تاج چوبی و طلایی و نقرهای نیست، بلکه عرش الهی یعنی مرکز قدرت، یعنی مبدأ قدرت مطلق، علم مطلق، حیات مطلق و وجود مطلق. اینها معدن رحمت هستند که انسان میتواند به آنها متصل بشود. این اتصال، متصل شدن دو جسم نیست، متصل شدن دو جرم به هم نیست، بلکه متصل شدن نور به نور است. وقتی نور به نور متصل شود، شدیدتر و روشنتر میشود؛ فلذا فلاسفه هم گفتهاند درجات شدید هستی و درجات نور و همان روشنایی که مشکک است، عبارت از نور و ظلمت نیست، بلکه نور علی نور است. این خدا است که میتواند هر کس را بخواهد به چنین نوری برساند. آنجا معدن رحمت است. آنجا که نور مطلق و حیات مطلق است، معدن رحمت است. متصل شدن به معنای اتصال جسم به جسم نیست، بلکه به معنای ارتباط نور با نور است و ارتباط نور با نور به معنای شدت نور است. شعر ملای سبزواری خیلی قشنگ است که درباره ذات باری میگوید: «بنوره اقتدی». در اول منظومه حاجی سبزواری است که درباره ذات باری میگوید هر چیزی با نور او موجود است و منور است و در حقیقت نور او است که انوار مختلف را گرفته است. به هر حال آن شعر یادم نیامد، ولی همان روح آیه شریفه است که «الله نور السموات والارض مثل نوره کمشکاه فیها مصباح المصباح فی زجاجه الزجاجه کأنها کوکب درّی».[۱۰] حالا این پردههای مصباح را اگر کنار بزنی، خود مرکز چراغی است که در این حبابها وجود دارد. اگر انسان بتواند آن چراغ را ببیند همانی است که تخرق حجب النور فتصل الی معدن العظمه. این نه به آن معنا است که خدا بشوی و نه به آن معنا که معبود بشوی، بلکه معنایش این است که شناخت و معرفت و عرفانت به ذات باری به درجهای برسد که حتی صفات ذات او را هم بهروشنی ببینی. همانطور که رازقیت و خالقیت و ربوبیت را میبینی، محیی و ممیت بودن و عالم بودن به کل شیء را و لایعزب عن علمه مثقال ذره را بتوانی ببینی.
اللهم تقبل منا و اغفر لنا و عافنا واعف عنا؛ اگر ما حرفهای زیادی و بیخودی زدیم، ما را ببخش. ما بلد نیستیم چطور حرف بزنیم. همینهایی که گفتیم را خدایا خودت قبول کن و ما را از کسانی قرار بده که منقطع به تو بشویم و چشم دل ما روشن بشود و حجب و موانع معنوی کنار برود و به معدن العظمه متصل بشویم.
و صلی الله علی محمد و آل محمد
[۱]. سوره یوسف، آیه ۳۹.
[۲]. سوره نور، آیه ۳۷.
[۳]. سوره معارج، آیه ۲۳.
[۴]. سوره اعراف، آیه ۱۷۹.
[۵]. سوره بقره، آیه ۲۶۹.
[۶]. سوره نساء، آیات ۱۵۷ و ۱۵۸.
[۷]. فَلَمَّا أَحَسَّ عِیسَى مِنْهُمُ الْکُفْرَ قَالَ مَنْ أَنْصَارِی إِلَى اللَّهِ قَالَ الْحَوَارِیُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ وَاشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ؛ سوره آلعمران، آیه ۵۲.
[۸]. سوره مائده، آیه ۱۱۷.
[۹]. سوره آلعمران، آیه ۴۶.
[۱۰]. سوره نور، آیه ۳۵.